سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اطمینان به هرکس، پیش از آزمودنش [نشانه]درماندگی است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :5820
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/2/13
11:1 ع

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک دختری به نام سارا به همراه پدر ومادرش زندگی می کرد. 

سارا 5سال داشت . پدر و مادرش مجبور بودند کار کنند تا غذایی به دست بیاورند.

پدرش در کار کشاورزی بود و هرسال محصول کم تری برداشت می کرد.

مادرش هم در خانه های دیگر کار می کرد واندکی مزد می گرفت .

سارا دختری خیال پرداز بود و آن قدر قدرت خیال پردازی اش قوی بود که گاهی وقتی فکری می کرد همان اتفاق می افتاد.

او چون خانواده ی فقیری داشت با خود فکر می کرد که یک روز می تواند یک درخت طلا بکارد.

او می دانست که چنین چیزی اصلا ممکن نیست ولی باز هم نا امیدنشد .

دراین فکر بود که چگونه می توان درخت را کاشت که درخت سکه ی طلا بدهد.

بعد یک دفعه جرقه ای در ذهن او زد و با خودفکر کرد که حتما باید یک سکه ی طلا را از کجا در بیاورد.

بنابراین نا امید شد وبه خیال های دیگر پرداخت.

آن روز وقتی که داشت بازی می کرد با خود فکر کرد که یک سکه از پدرش قرض بگیرد . بعد از پدرش یک سکه قرض گرفت و در زیر خاک کاشت.

 

 

 به او آب داد و از او مواظبت کرد تا بعد از یک هفته درخت شد . باز از او مواظبت کرد . یک روز صبح زود که می خواست از خواب بیدار شود خوابی دید . در خواب دید که درختش یک عالمه سکه طلا داده است و او پولدارشده ...

سریع از خواب پرید و به درختش سر زد ولی چیزی که می دید اصلا باور نمی کرد . واقعا در درخت سکه طلا به وجود آمده بود . او آن قدر خوشحال شد که می خواست همان موقع همه سکه های درخت را بچیند ولی با خود فکر کرد که تمام سکه ها جادویی هستند . او فقط یک دانه از سکه ها را کند که به پدرش بدهد . او سکه را به پدر داد ولی پدر به او گفت :
<< سارا جان این سکه طلا را از کجا آورده ای ؟ >> سارا به پدر گفت :<< آرام تر پدر جان لطفا با من بیایید .>>

و پدر را به جای درخت برد . پدر چیزی را که می دید اصلا باور نمی کرد . چشمانش را مالید ولی دید که خواب نیست . او به سارا آفرین گفت و او را بوسید . سارا به پدر گفت :<< پدر جان لطفا به هیچ کس نگویید که این درخت را من کاشته ام . چون من خودم هم هنوز شک دارم .>>

پدر به او قول داد که به هیچ کس نگوید که سارا یک درخت کاشته که سکه طلا می دهد . روز بعد سارا آمد که به درخت سر بزند . یک دفعه چشمش به یک عنکبوت افتاد که دقیقا جلوی درخت ایستاده بود . او خیلی ترسید . بنابر این از آشپزخانه یک جارو برداشت و عنکبوت را با شجاعت کشت . بعد که خیالش راحت شد به درخت نگاهی کرد و دید که همه سکه ها سر جایش است . خیالش راحت شد و به داخل خانه رفت تا بازی کند . صبح فردا رفت که به درخت سری بزند که ناگهان سر جای خود میخکوب شد . آنچه را که می دید اصلا باور نمی کرد . به جای این که در درخت سکه باشد پیله های زیادی روی شاخه های آن بسته بود . او خیلی فکر کرد اما نمی دانست دلیل پیله شدن سکه ها در چیست ؟؟

او ساعت ها در اتاق خود فکر کرد و به نتیجه ای نرسید که یک دفعه جرقه ای در ذهن او زد که از پیله نخ ابریشم به وجود می آید که خیلی گران قیمت است . او فورا پدرش را صدا کرد و هر آن چه که دیده بود برایش تعریف کرد . بعد به پدرش گفت :<< پدرجان ! من پی بردم که از پیله می توان نخ ابریشم درست کرد . لطفا با این پیله ها برایم نخ ابریشم درست کن تا مادر از این نخ ها بتواند لباس و ژاکت درست کند و بفروشد که پولدار شویم .>>

پدر سارا خوشحال شد و از پیله ها نخ ابریشم درست کرد و به مادر سارا داد که از آنها استفاده کند و بلوز و ژاکت بدوزد . وقتی کار مادر سارا به پایان رسید پدرش آنها به بازار برد و فروخت و با دست پر هم به خانه برگشت . به این ترتیب آنها وسایل دیگر خریدند و فروختند . حالا دیگر آنها پولدار شده اند . سارا هم فهمید که خیال پردازی چیز خوبی است اما به اندازه نیاز ...


93/9/20::: 1:2 ص
نظر()
  
  

مساحت لوزی = نصف حاصل ضرب اندازه های دو قطر آن .

مساحت ذوزنقه = نصف حاصل ضرب مجموع دو قاعده در ارتفاع آن .


  
  

فسیل چیست ؟ به آثاری که از جان داران بسیار قدیمی در سنگ ها باقی مانده است فسیل (سنگواره) می گویند.



  
  

دو نفر دروغگو به هم رسیدند.

اولی گفت : من دیشب توی کره ماه شام خوردم.

دومی گفت: آره ، وقتی از کره ی مریخ برمی گشتم تو را در کره ماه سر سفره دیدم.


93/8/23::: 9:28 ص
نظر()
  
  

مادر گفت: علی بیا اسفناج بخور آهن دارد.

علی گفت: آخر مادر جان الان آب خوردم می ترسم زنگ بزنم.

 


93/8/23::: 9:27 ص
نظر()
  
  

هر هکتار مساحت مربعی به ضلع چندمتر است؟10000

الف)10                                              ب)100                                          ج)1000                                                    د)10000


  
  

زرافه و اهو کوچولو

بنام خداوندی که طبیعت را برای لذت بردن افرید
اهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند


به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون

اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک  خرگوش رو دید سلام کرد وگفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید  خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم  خرگوش گفت
چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد

همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو  وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت  چطور مگه چرا  پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد

که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین  زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش  می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره     زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت  که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات  خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه  باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد  وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه

پیام:جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی  کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید

 


93/8/23::: 12:0 ص
نظر()
  
  
حکیم فردوسی در طبران طوس در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است. فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت.
چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.
او خود می گوبد:
بسی رنج بردم بدین سال سی 
عجم زنده کردم بدین پارسی 
پی افکندم از نظم کاخی بلند 
که از باد و باران نیابد گزند

بناهای آباد گردد خراب 
ز باران و از تابش آفتاب
گل تقدیم شما
فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.
تبسم
اَلا ای برآورده چرخ بلند 
چه داری به پیری مرا مستمند 
چو بودم جوان برترم داشتی 
به پیری مرا خوار بگذاشتی 
به جای عنانم عصا داد سال 
پراکنده شد مال و برگشت حال